خاطرات دانشجویی

اولین روز دانشگاه

خاطرات دانشجویی

اولین روز دانشگاه

  • ۰
  • ۰

خاطرات دانشجویی

آخرای ترم دوم بود که خبر آمد قرار است امتحانات دانشگاه به صورت حضوری برگزار شود. و من بیشتر از آنکه استرس امتحاناتی را داشته باشم که درسهایش را به صورت مجازی گذراندم استرس دیدن بچه های را داشتم که هیچ تصور خاصی از چهره، و یا حتی رفتار و اخلاقشان نداشتم. و بیشتر به آن فک میکردم که نکند باهم نسازیم و یا به مشکل بخوریم. روزها گذشتند و بالاخره آن روزی که باید به دانشگاه میرفتم فرا رسید. و دقیقا در همان روز بود که پدرم نوبت عمل داشت و من مجبور شدم مسیر طولانی خانه تا دانشگاه را به تنهایی طی کنم، و با ادم های جدید زندگیم روبه رو شوم. وقتی به دانشگاه رسیدم در حالی که ترس های داخل ذهنم را بالا و پایین میکردم وسایلم را برداشتم و روبه سرپرستی ایستادم، سرپرستمان با لبخندی گرم ازمن استقبال کرد.
و تمام استرسی را که داشتم جایش را ذوق و شوق غیر قابل وصف داد،و من هر لحظه بیشتر دلم میخواست تا با دوستان جدیدی که در انتظار من بودند رو به رو شوم.
برخلاف تصورم وقتی همدیگر را دیدیم، نسبت به هم کاملا بی احساس برخورد کردیم،  اما حالا با گذشت تمام ان روزها الان که دارم این خاطره را در ذهنم مرور میکنم و مینوسم ما بیشتر از همیشه به یکدیگر وابسته شده ایم و در کنار روزهای خوب و بدی که داریم و در هر لحظه ای که میگذرانیم خاطراتی نهفته است.
و اکنون ما به یک خانواده دوازده نفر ه تبدیل شده ایم

  • ۰۱/۱۲/۱۲
  • یگانه آذرنوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی